ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

فرشته مهربون

               ریحانه جونم، عزیز دل خاله تو امروز 11 ماه و 5 روزته                           چیزه زیادی تا 1 سالگیت نمونده. انگار همین دیروز بود که تو توی بیمارستان مهرگان پا به این دنیا گذاشتیو دنیای ما رو پر از قشنگی کردی. ریحانه جونم همیشه شاد باش و خوبی کن. بگذار همیشه مثل الان مهربون و بخشنده باقی بمونی.واسه همیشه یه فرشته باش                                                      &nbs...
25 آبان 1391

سیب کرمو

                                                                                 آقا کلاغه                                           یک سیب شیرین                                          از روی شاخه     &nb...
25 آبان 1391

آقامون دلبره

خاریم ولی وصل گل یاس شدیم سنگیم ولی تکه ی الماس شدیم گفتیم دو عالم همگی بشناسند از روز ازل غلام عباس شدیم السلام علیک یا اباعبدالله    آقاجون دوباره بوی محرمت همه جا پیچیده و باز دل بنده هاتو روونه کربلا کردی.  خدایا تو رو به خون آقا اباعبدالله ما را از یاران واقعی آقامون قرار بده و در روز قیامت ما مورد شفاعت آقامون قرار بده ماه محرم ماه پیروزی خون بر شمشیر بر همه دوستداران اهل بیت تسلیت امیدوارم بتونیم در این ماه عزیز انسان باشیم ...
25 آبان 1391

ریحانه و ماجرای عروس خانم

امشب جیگرم اومده بود پیشم . بعد از اینکه اومدن بابایی بهم گفت من دارم میرم بیرون کار دارم نگذار ریحان بفهمه. وقتی بابایی رفت ریحان بعد از چند دقیقه فهمیدو با لج بازی و گریه میگفت بریم بابایی. همش به مامانی التماس میکرد بریم بابایی. وقتی دید مامانی نمیاد اومد بغلمو میگفت بریم بابایی، همینجورم گریه میکرد که مادرجون گفت من باهات میام ریحان هم تو گریه جیغ زد پات درد میکنه نمیتونی.  وقتی بابایی برگشت نشسته بودیمو میوه میخوردیم که جیگرم بس که خواب داشت همون وسط خوابید. بعد از یه ساعت از خواب با گریه بیدار شد. هر کار میکردن آروم نمیشد آخرم تو گریه گفت آب میخواد. وقتی آب خورد آروم شد و تو بغل بابایی دوباره خوابید. بابایی هم بعد از خوا...
20 آبان 1391

روزهایی که گذشت . . .

سلام این چند روزی اونقدر کار داشتمو سرم شلوغ بود که وقت نمیکردم آپ کنمو به دوستام سر بزنم.  چهارشنبه صبح زودتر بیدار شدمو ناهار رو آماده کردم که هر زمان پدرجون اومد خونه زودتر ناهارشو بخوره. پدرجون هم ساعت 12 اومد خونه منم زودی ناهارشو براش آماده کردم. چند دقیقه بعدشم بابایی و مامانی و ریحانه رسیدن و ساعت یک با پدرجون خداحافظی کردیمو راهیه کربلا شد. شب بعد از شام همگی با هم رفتیم بیرون و تو خیابونهای شهر ویراژ دادیم. خوابیدن هم جیگرمو مامانی اومدن خونه ما و بابایی رفت خونه خودشون. آخه تو حیاطمون جا واسه پارک ماشینه بابایی نبود. صبح پنجشنبه بی بی (مادربزرگ مادری) با اینکه خودشم مریضه اومد دیدنه دخترش. مامانی ه...
19 آبان 1391

مهمونی خونه خاله مهسا

امروز صبح ناهار مادرجون و پدرجون رو درست کردمو به مادرجون هم صبحانه دادم.  ساعت 11 با مامانی و خاله حدیثه قرار داشتم تا با هم بریم دوره خونه خاله مهسا. تند تند کارامو رسیدمو رفتم سر قرار.  خاله حدیثه و مامانی هم اومدن. نمیدونین جیگرم با چه تیپی اومده بود. عینک آفتابی زده و کیف به دست. عینه یه خانم جنتلمن. موهاشم خرگوشی بسته بود. وقتی رسیدیم خونه خاله مهسا امیرعلی هنوز از مهد برنگشته بود اما یه ساعت بعدش همراه عمه اش اومد خونه. خدا رو شکر سه تایی خیلی به هم گیر ندادنو با هم تا قسمتی خوب بودن. سر ناهار هم ریحانه برای مسابقه دادن با بقیه غذاشو خورد. چند وقتیه که مامانی در برابر شصت خوردن ریحان سفت و سخت وایستاده. ...
16 آبان 1391

بی نام

امروز صبح مادرجون رو بردیم بیمارستان تا پاشو گچ بگیریم  اما با تدبیرات دکترها و کارمندهای بیمارستان بعد از ساعتها معطلی  تصمیم بر این شد که باید بریم مطب فلان دکتر و اونجا گچ بگیریم.  نیست تورم شده میخواستن سه برابر پول در بیارن.  ما هم از لج واسه شب پیش یه دکتر دیگه نوبت گرفتیم.  شبم منو پدرجون، مادرجون رو بردیم پیش دکتر مهربونو پاشو گچ گرفتیم. شب داشتم شام درست میکردم که صدای ماشین بابایی رو شنیدمو ریحانه جون اومد خونمون.  شیطون بلا همون دقایق اول ورودش یواشکی از تو کمد پدرجون استامپ رو برداشتو تمام انگشتاشو رنگی کرد.  وقتی مامانی مجبور شد تا دستاشو با وایتکس بشوره خانم به من میگفت...
14 آبان 1391

ماجراهای کوزت

صبح خاله حلیمه و مامانه خاله اومدن خونمون و با دیدن مادرجون شوکه شدن.  باباییه ریحانه هم اس داد که ما ناهار میایم اونجا. منم خاله حلیمه رو شیر کردمو با هم رفتیم بازار تا خرید کنم. اونم چه خریدی!!!!!! دستای جفتمون پر بود از نایلونهای میوه و . . . وقتی هم برگشتیم  خونه جیگرم با مامانی و بابایی رسیدن. خاله حلیمه هم ناهار پیشمون موند. سه تاییمون یعنی منو مامانی و خاله تمام کارای ناهار رو رسیدیم. البته ریحانه هم ناظر کیفی بود.  بعد از ناهار هر کار کردیم تا ریحانه بخوابه راضی نمیشد. در رو قفل کرده بودم که بیرون نره الکی میگفت جیش دارم وقتی میبردمش دستشویی میگفت بریم بالا پیش بابایی. دوباره میومد تو اتاق میگفت گش...
14 آبان 1391